the end of time after him part 26
لوکاس ویو:صدای وحشتناکی زامبی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
سخت میتونستم جلومو ببینم هوا به شدت سرد بود و لباسای هممون پاره و خراب بودن
صدای شلیک گلوله ها از گوشم بیرون نمیرفت هر بار که گلوله به درخت ها میخورد ترسمون بیشتر و بیشتر میشد
پنی ویو : من مطمئن بودم که با دویدن هیچ چیزی درست نمیشه با اون جمعیت زامبی صد در صد هممون میمردیم پس سر جام ایستادم و از قدرتم استفاده کردم
اون گربه ضعیف و کوچولو به شدت نور شروع به گشتن یه پناه گاه برامون کرد اما من هنوز سر جام ایستاده بودم
فلیکس ویو : دیدم پنی دستمو ول کرد و ایستاد هر کاری هم میکردم نمی آمد برای همین توی بغلم گرفتمش و با سرعت دور شدم
پنی : بچه ها دنبال پنی برید
لوکاس : الان وقت شوخی نیست پنی
پنی : اگه برید دنبالش نجات پیدا میکنیم
ناتاشا : چند دقیقه دنبال اون گربه رفتیم
دیدیم که یه خونه اون نزدیکی ها بود توماس جلو تر رفت و گفت که گربه هه توی این خونه یه زیر زمین پیدا کرده
همه وارد زیر زمین شدیم همه چیز اونجا عالی بود یه عالمه لباس و غذا اونجا بود
لوکاس : ناتاشا بیا اینو بپوش لباست خیلی پاره شده بدنت دیده میشه
ناتاشا : باشه ممنون
اشلی : مطمئنی میتونیم تا موقع رفتن زامبی ها دووم بیاریم اصلا اگه پیدامون کنن چی
پنی : خودتون که دیدید روی این خونه یه درخت پر شاخه افتاده مارو نمیبینن بعدشم ما تو زیر زمین این خونه ایم
ناتاشا : آره پیدامون نمیکنن
ساشا : ناتاشا کتاب چیزی نگفته راجبش
ناتاشا : خب نه ولی انگار هر کسی که بمیره کتاب توی مشخصاتش یه تغییری ایجاد میکنه
فلیکس : مثلا چی
لوکاس : آره چه تغییری
ناتاشا : اون مَرد که توی رستوران مرد رو یادتونه
لوکاس : آره
ساشا : آره یادمه
ناتاشا : پایین مشخصاتش نوشته بود حذف الان توی کتاب رو نگاه کردم تغریبا ۱ میلیارد نفر تا الان مردن
ساشا : تو چجوری فهمیدی
ناتاشا : توی کتاب یه صفحه جدید ایجاد شده که توش تعداد افرادی که زامبی هستن و مردن و زنده هستن نشون داده میشه ....
پنی : به نظرتون خانواده هامون هم مردن
اشلی : برای من مهم نیست
پنی : چرا مهم نیست اونا خانوادتن
اشلی : آره فقط ۱۰ نفریم که انسانیم بقیه همه زامبی شدن یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرت الان زامبی آن اون زامبی ها چیزی حالیشون نیست یادشون نیست که تو دخترشون یا خواهرشونی چون اونا زامبی ان
بفهمید الان تنها کسایی که برای هم موندیم فقط و فقط ماییم
پنی : باورم نمیشه یه روز قراره به دستای خانوادم بمیرم
اشلی : خودتو جمع کن هیچکسی به هیچ کس رحم نمیکنه البته که ممکنه همین ۱۰ نفر باقی مونده بازم به هم خیانت کنیم
ناتاشا : بچه ها چتون شده ما پادزهر درمان این بیماری رو داریم فقط باید پیداش کنیم دوباره همه برمیگردیم به حالت اول ...
سخت میتونستم جلومو ببینم هوا به شدت سرد بود و لباسای هممون پاره و خراب بودن
صدای شلیک گلوله ها از گوشم بیرون نمیرفت هر بار که گلوله به درخت ها میخورد ترسمون بیشتر و بیشتر میشد
پنی ویو : من مطمئن بودم که با دویدن هیچ چیزی درست نمیشه با اون جمعیت زامبی صد در صد هممون میمردیم پس سر جام ایستادم و از قدرتم استفاده کردم
اون گربه ضعیف و کوچولو به شدت نور شروع به گشتن یه پناه گاه برامون کرد اما من هنوز سر جام ایستاده بودم
فلیکس ویو : دیدم پنی دستمو ول کرد و ایستاد هر کاری هم میکردم نمی آمد برای همین توی بغلم گرفتمش و با سرعت دور شدم
پنی : بچه ها دنبال پنی برید
لوکاس : الان وقت شوخی نیست پنی
پنی : اگه برید دنبالش نجات پیدا میکنیم
ناتاشا : چند دقیقه دنبال اون گربه رفتیم
دیدیم که یه خونه اون نزدیکی ها بود توماس جلو تر رفت و گفت که گربه هه توی این خونه یه زیر زمین پیدا کرده
همه وارد زیر زمین شدیم همه چیز اونجا عالی بود یه عالمه لباس و غذا اونجا بود
لوکاس : ناتاشا بیا اینو بپوش لباست خیلی پاره شده بدنت دیده میشه
ناتاشا : باشه ممنون
اشلی : مطمئنی میتونیم تا موقع رفتن زامبی ها دووم بیاریم اصلا اگه پیدامون کنن چی
پنی : خودتون که دیدید روی این خونه یه درخت پر شاخه افتاده مارو نمیبینن بعدشم ما تو زیر زمین این خونه ایم
ناتاشا : آره پیدامون نمیکنن
ساشا : ناتاشا کتاب چیزی نگفته راجبش
ناتاشا : خب نه ولی انگار هر کسی که بمیره کتاب توی مشخصاتش یه تغییری ایجاد میکنه
فلیکس : مثلا چی
لوکاس : آره چه تغییری
ناتاشا : اون مَرد که توی رستوران مرد رو یادتونه
لوکاس : آره
ساشا : آره یادمه
ناتاشا : پایین مشخصاتش نوشته بود حذف الان توی کتاب رو نگاه کردم تغریبا ۱ میلیارد نفر تا الان مردن
ساشا : تو چجوری فهمیدی
ناتاشا : توی کتاب یه صفحه جدید ایجاد شده که توش تعداد افرادی که زامبی هستن و مردن و زنده هستن نشون داده میشه ....
پنی : به نظرتون خانواده هامون هم مردن
اشلی : برای من مهم نیست
پنی : چرا مهم نیست اونا خانوادتن
اشلی : آره فقط ۱۰ نفریم که انسانیم بقیه همه زامبی شدن یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرت الان زامبی آن اون زامبی ها چیزی حالیشون نیست یادشون نیست که تو دخترشون یا خواهرشونی چون اونا زامبی ان
بفهمید الان تنها کسایی که برای هم موندیم فقط و فقط ماییم
پنی : باورم نمیشه یه روز قراره به دستای خانوادم بمیرم
اشلی : خودتو جمع کن هیچکسی به هیچ کس رحم نمیکنه البته که ممکنه همین ۱۰ نفر باقی مونده بازم به هم خیانت کنیم
ناتاشا : بچه ها چتون شده ما پادزهر درمان این بیماری رو داریم فقط باید پیداش کنیم دوباره همه برمیگردیم به حالت اول ...
- ۳.۵k
- ۱۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط